اختصاصی قدس آنلاین/ - حاج باقر؟ منو نشناختی؟... جبهه... گردان ... شهردار به سمت صدا برمی گردد، ناراحت است؛ شاید از خودش می پرسد این دیگر کیست که به خودش اجازه می دهد از این دست حرف ها بزند. جلوتر می رود و به صورت صاحاب صدا دقت می کند.. چه با خودت کرده ای مرد؟
از این نمونه ها که خاطره می شوند و عده ای بیانش می کنند کم نیست، مثل آن بنده خدایی که عکسش را روی یک مجله کار کرده بودند و با دلخوری به مسئولین گفته بود: من معتاد نیستم، من نخبه فیزیکم، این هم مدارکم، این هم عکس هایم با بزرگان فیزیک جهان، و بعد نه که سر جمع، سر این شهر فریاد زده بود: از اسب افتاده ام سر پیری که به اتفاق همسرم گرمخانه خواب شده ایم.
و نیز هستند مثل امید ناامید قصه ما، 21 بهار بیشتر ندیده اما دست هایش زیر زرورق گداخته و پخته شده. صورتش پژمرده است و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ همینجا جلوی ملت و خبرنگاران مصرف هم می کند.
شهرداری برای اینکه نشان دهد وضع منطقه هرندی تا چه حد وخیم است از این دست شب گردی ها متعدد می گذاشت؛ و توی همین شب گردی ها معلوم شد فاجعه قصه آنجایی است که از میدان شوش تا دو چهارراه بالاترش افق تا افق معتاد است از زن و مرد که بساط کرده اند. می فروشند، می خرند و چرت می زنند..
در محله هرندی روزها هم همین وضع است، فقط زامبی ها گُله گُله ایستاده اند. حالا هم مثل قبل مردی با موتور عبور می کند، تازه معتاد است و پی جنس می گردد. من این را تشخیص نمی دهم اما آن سه زامبی که به سویش می دوند تشخیص داده اند.
مرد در انتهای خیابان نقش بر زمین شده است. در کسری از ثانیه هرچه را می توان برد برده اند و تنها مرد مدهوش است که روی زمین افتاده، معتادی دور و برش پرسه می زند، می گوید: «چیز خورش کرده اند. زامبی ها اسمش را شربت شهادت گذاشته اند.» دلت می گیرد که چرا محله شهیدپرور هرندی حالا در این وضع قرار گرفته است.
بگذریم؛ اینها برای گذشته است و حالا محله هرندی از این حیث متلاشی شده، متلاشی از آن جهت که معلوم نیست بر سر معتادان خفته بر کف خیابان هایش چه آمده و چرا حجم معتادان در بقیه محله های تهران بیشتر شده. شهرداری هم گزارش مشخص و مفصلی هنوز ارائه نکرده یا اگر کرده بمب خبری اش نکرده.
پشت این توصیف ها اما درد دیگری نهفته، این زامبی ها آدمند! تاریخ دارند، قصه دارند، خانواده دارند، امید هم دارند اما توان نه! نقش نهادها و دولت ها در این خصوص چیست؟ چرا کار یک معتاد به خیابان خوابی می کشد؟ آیا راهی برای مهار این مسیر و انسدادش تا زمانی که در خانه و کاشانه و محل کار خویش است نیست؟
امیر بی ناموس ـ نامی که یا خودش برگزیده یا برایش برگزیده اند ـ در حالی که اطراف لبش کف دلمه بسته و صورتش سیاه از کثیفی است دست هایش را بالا می آورد، پایپی درون پنجه هایش می لرزد. پنجه هایی سوخته، نابود شده مثل کف پای مردم برهنه پای بیابانگرد. امیر خان اما سرخوش است. دوا نمی زند فقط شیشه و برای همین هم سرخوش است. می گوید فکر ترک دیوانگی است. نه این را امیر نمی گوید، مردی جدی تر آنسوی امیر دارد چیزی شبیه شولای شبانه را پهن می کند: «من دو بار ترک کرده ام، نه سه بار. هر بار با فاصله چند سال و تهش دوباره خیابون. خیابون از زنمون به ما محرم تر شده» در تعفن و چرک و بوی گند شیشه و دوا.
سر بچرخان! اینجا شهر توست، شهر من! و هنوز وضع شب هایش تغییر آنچنانی نکرده. شاید هرندی متلاشی شده باشد اما چه غم، حاشیه صیاد هست، سبلان و بسیاری نقاط دیگر هستند و من این شب های سرد را به سوی خانه گز می کنم. لولیده در بالاپوشم، نه.. در خودم. سردم است، درون اینهمه لباس، سردم است، سرمایی از درون.
فقط از خودم می پرسم برای امیر بی ناموس آیا همه چیز به پایان رسیده؟ آیا نمی شود امیر را به یک ناموس پرست مقتدر تبدیل کرد؟
در این روزگار پر رنج و در این پر آشوب نقش مجلس شورای اسلامی در تصویب و قوه مجریه در اجرا و قوه قضائیه در نظارت چیست؟
نظر شما